Search This Blog

Tuesday, April 20, 2010

سوگ حتی قسمت دشمن مباد

سایه ای بود و پناهی بود و نیست

لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم کسی چون من مباد

سوگ حتی قسمت دشمن مباد

باورم شد این من ناباورم

روی دوش خویش او را می برم

می برم او را که آورده مرا

پاس ایامی که پرورده مرا

می برم در خاک مدفونش کنم....

-محمد علی بهمنی -

...

سلام..

همین اول از همه تسلیت هاتون ممنونم. روزها و هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتم.گرچه دو روز بعد از مراسم خاک سپاری ،متوجه شدم که اقاجونم اونجا تو بهشت ،حالش خیلی خوبه و از این بابت خوشحال شدم و متاسف ازا ینکه واقعا دیگه نمی تونم ببینمش و وقتی میریم خونه شون بپرم بغلش و واقعا حسرت بزرگی میشه واسم..آغوش پدر بزرگ و مادر بزرگ به نظرم همیشه می تونه به ادم ارامش بده...دلم تنگ شده شدید واسه آقاجونم...وقتی رسیدیم ،رفتم تو پیش مادر بزرگم و کلی گریه کردم...مثلا باید تسلی خاطرش می شدم !اونم من!اما واقعا نمیشد..جاش خیلی خالی شده بود تو خونه..انگار هر طرف رو نیگا میکردی منتظر بودی ببینیش !یه دقه فک کردم حتما رفته بازار!الاناس که برگرده و بگه ناهار چرا حاضر نیس؟ همیشه ناهار رو زود می خورد.دقیقا 12 ظهر...برای اولین بار تو عمرم یه حسرت دیگه هم اومد سراغم.اونم وقتی که مامان بزرگم گف چقد آقا جونت دوس داش بیاد عروسی تو...و اون زمان بود که واقعا دوس داشتم دس ِّ یه شاهزاده ای ! نیشخندتو دستم باشه ....واسه این جور چیزا زیاد حسرت نمی خورم!-حالا نه که زیاد حسرت خوردنی هم هستن- در هر حال مراسم ها به نظرم خیلی خوب و شایسته برگزار شد..خدا آقا جونم رو بیامرزه..

احتمالا برای یه مدتی دیر به دیر بنویسم.اونم به دلیل گرفتاری های بی دلیل و با دلیلی هس که این روزا گرفتارش شدم...واسه نوشتن همین پست هم مجبور شدم کلی ازکارام رو ام پی تیری انجام بدم و برسم اینجا..فقط واسه اینکه پست قبلی down شه.

یکی از دوستام از قول یه روانشناسی می گف : تو زندگی مثه عدسی باشین نه منشور..فک که کردم دیدم راس میگه..عدسی همه پرتو ها رو تو یه نقطه جمع میکنه.کاش بشه همه ما هم تمام انرژی مون رو صرف انجام کارها به بهترین نحو بکنیم.

چیز دیگه ای که این روزا آرومم میکنه،یه جلد دیوان شاملو ئه که واقعا همدمم شده..با شعراش حال میکنم.این رو به شما پیشنهاد میکنم..

بقیه لینک هایی که این چن وقته ازشون خوشم اومده:1 و2 و 3و 4 .

Friday, April 9, 2010

سایه ای بود و

سایه ای بود و پناهی بود و نیست ....

انا لله و انا الیه راجعون ...

پدر بزرگ عزیزم ،به رحمت ایزدی پیوست...

روحش شاد....

ختم صلوات میگیرم..هرکسی هر چند تا می تونه :

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...

پ.ن : سوره الرحمن ....

Wednesday, April 7, 2010

بستنی با طعم تعمیرکار

رفتی واسه خودت یه بستنی میوه ای خریدی که بعد از مدتها یه حالی بکنی ،جای پارک هم جلوی مغازه کم بوده و بالاخره هرجوری بوده پارک کردی ،از ماشین که پیاده می شی میبینی دزدگیر ماشین رو قفل نمی کنه ،میگی مساله ای نیس با کلید می قفلیش و میری!برمی گردی ،هنوز بستنی یه تموم نشده ،باید سوار ماشین بشی و بخوریش!سوار میشی و استارت میزنی،روشن نمیشه!طوری نیس،دوباره،نه خیر روشن بشو نیس که نیس!نمی فهمی بستنی رو چه جوری می خوری و از ماشین میای بیرون،که ببینی بلکه روز تعطیل ،شاید یه بنده خدایی به سیستم برق ماشین آشنا باشه،به نتیجه نمی رسی.میای تو ماشین!ورمیری به معدود سیم های رنگی زیر فرمون و دو تا سیم رو جدا میکنی!استارت میزنی،روشن میشه،یه لبخند میزنی و به خودت میگی : ای ول مهندس!و راه می افتی و برمی گردی به سمت خونه.غافل از اینکه با این مهندسی که انجام دادی،سیستم دزدگیر ماشین رو داغون کردی...

دو روز مونده یه تحویل سال ،می خواستم برم بیرون یه دوری بزنم بلکه دلم واشه.تازه از خواب بیدار شده بودم و همین طوری تو هال نشسته بودم که یهو ،انگار مثل قدیما یه فواره ی وسط خونه شرو کرده باشه به شرشر..آب داغ جوش بود که از لوله شوفاژ می زد بالا...پیچش هم اون وسط مسطا گم شده بود!حالا نگرد کی بگرد!ای بابا!خونه شد مثل دریاچه!منم نقش پتروس رو بازی کرده بودم!منتها با این تفاوت که پام رو لوله شوفاژ بود نه انگشت دستم...

این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت

هرکجا بخت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود

گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت.....

حس نوشتن نیس،چه کنم؟

....

این اپتیک بود ما امتحان دادیم یا مغناطیس؟!